شیخ شهید محمد بن مکی روایت کرد از میثم که گفت:شبی از شب ها امیرالمومنین مرا با خود از کوفه بیرون برد تا به مسجد جعفی،سپس در آن جا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گذاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دست ها را پهن نمود و گفت:
الهی كیف ادعوك و قد عَصَیتك و كیفَ لا أدعُوكَ و قد عَرَفْتُكَ و حُبّك فی قلبی مَكینٌ مَدَدْتُ الیك یداً بالذنوب مملوهً و عیناً بالرجاء ممدودً الهی انت مالِك العطایا و أنا اسیرُ الخطایا. و خواند تا آخر دعا. آن گاه به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و صد مرتبه گفت: العفو العفو پس برخاست و از مسجد بیرون رفت من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحرا پس خطی کشید از برای من و فرمود:از این خط تجاوز مکن و گذاشت مرا و رفت.و آن شب شب تاریکی بود. من با خود گفتم: که مولای خودت را تنها گذاشتی در این صحرا با آنکه دشمن بسیار دارد پس از برای تو چه عذری خواهد بود نزد خدا و رسول خدا؟به خدا قسم در عقب او خواهم رفت تا از او باخبر باشم و اگر چه مخالفت امر او خواهم نمود پس به جستجوی آن حضرت رفتم تا یافتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهی کرده و با چاه مخاطبه و گفت و گو می کند همین که احساس کرد مرا فرمود کیستی؟عرض کردم ای مولای من!ترسیدم بر تو از دشمنان تو، پس دلم طاقت نیاورد فرمود آیا شنیدی چیزی از آن چه می گفتم؟ گفتم نه ای مولای من فرمود میثم:
و فی الصدر لبانات         اذا صاق لها صدری
نکت الارض بالکف        و ابدیت لها یسری
فمهما تنبت الارض        فذاک النبت من بذری

    ( در سینه من حاجاتی است در وقتی که تنگی می کند از جهت آنها سینه من زمین را می کنم با کف دست خود و ظاهر می کنم در آن راز خود را پس هر وقتی که برویاند آن زمین پس آن گیاه از آن تخمی است که من کشته ام.)


منتهی الامال.حاج شیخ عباس قمی.ج1.ص318.