۱.

ابوسعد واعظ مى‏نويسد: رسول(ع) فاطمه را بخواند و با او سخن پنهان بگفت. فاطمه بگريست، پس سخنى ديگر بگفت، فاطمه بخنديد. عايشه ‏گويد: فاطمه چون در پيش رسول‏(ع) آمدى، رسول دست او فرا گرفتى و بوسه دادى و به جاى خويشتن بنشاندى. پس چون رسول(ع) وفات يافت، پرسيدم: «آن كلمه چه بود كه تو از آن بگريستى، و آن كلمه كه از آن بخنديدى؟» گفت: «رسول(ع) پنهان با من گفت كه: من رفتنى‏ام. من بگريستم. پس يك بار ديگر گفت: اول كسى كه به من رسد از اهل من، تو باشى، من بخنديدم.»

۲.

ابوسعد واعظ مى‏نويسد: رسول را عقل بر جاى خود بود و در وى هيچ تغييرى پديد نيامد و زنان رسول جمله حاضر بودند. پس فاطمه نزديك آمد و گفت: «جان من فداى تو باد! يك كلمه با من بگوى كه مرا بدان دل خوش باشد.» رسول(ع) با او سخن گفت. فاطمه حسن و حسين را گفت و ايشان هر دو كودك خرد بودند كه: «نزديك شويد به جدّ خويش.» ايشان نزديك شدند و سخن گفتند كه: «يا جداه!» رسول(ع) ايشان را جواب نداد از سكرات مرگ. چون حسن و حسين آن حال ديدند، بگريستند، گريستن سخت. و حسن مى‏گفت: «يا جداه، اگر مادرم مرا خبر داده بودى، پيش از آنكه تو را بدين حالت ديدم، بيامدمى و تو را بوسه دادمى و از بوى تو راحتى بيافتمى و از ديدار تو محروم نشدمى، و تو مرا از همه مردمان دوستر داشتى.» اين كلمات مى‏گفت و مى‏گريست تا جمله مردم خانه به گريه افتادند. پس رسول(ع) بشنيد آواز گريه، و چشم باز كرد. فاطمه گفت: «پسران من‏اند، با تو سخن مى‏گويند و تو جواب ايشان ندادى و ايشان بگريستند و مردمان سراى جمله بگريستند.» پس رسول گفت: «نزديك درآئيد.» ايشان نزديك درآمدند و سر ايشان بر كنار خويش نهاد و همه مى‏گريستند. رسول(ع) دست در قدح آب مى‏نهاد و بر روى مى‏ماليد و مى‏گفت: «خداوندا، مرا يارى ده بر سكرات مرگ!»(شرف‌النبى)

برگرفته از کتاب امام علی علیه السلام

منبع: سایت خبرآنلاین